دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 31959
تعداد نوشته ها : 16
تعداد نظرات : 54
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

با مريم رفتيم از چند تا مغازه داراي اطراف باز پرسيديم كه ادرس يه عمو علي نامي رو توي كوچه عموعلي دادن اون بنده خدام برامون باتري هاي ريموت رو عوض كرد هرچند نميخورد اما عوضش كرد گفت اتصال رو برقرار ميكنه اينام باطري نو هستش كارتون راه افتاد بياييد پولشو بديد نيوفتادم كه چيزي نميشه هزينش

خلاصه برگشتيم سمت ماشين بازم دكمه ريموتو زديم اي بابا اينكه كار نميده گفتم مريم اين باتريا اصلا چون نميخوره نميتونن دراي ماشينو باز كنن

به فكرمون رسيد بريم به حراست بگيم كمكمون كنن نزديكاي اذانم بود ديگه تقريبا داشت تاريك ميشد به اقا حراستيه گفتيم ريموت ماشين كار نميكنهگفتم بايد اژانس بگيريد بريدخوراسگون براتون درستش كنن اينجاها چيزي نيس داشتيم ميرفتيم بيرون يه اقايي اومد داخل و شروع كرد با اقا حراسته حرف زدن

داشتيم ميگشتيم دنبال ماشين كه دربستي بريم خوراسگونو برگرديم كه اقاهه كه اومد تو حراست كنارمون نگه داشتو گفت ماشينتون چه مشكلي داره گفتيم ريموتش كار نميكنه گفت كجاست سمت خيابون كنار پاركينگو نشون داديم هي رفت جلو گفتيم نه ماشين جلويي اون پي كي نقره ايه گفت بابا سوار شيد چقدر برديدش جلو

سوار شديمو رفتيم كنار ماشين گفت اگر بشه قفل دزدگير رو بردارم ميتونيد ماشينو ببريد تا خونه بنده خدا نور موبال انداخت كه مثلا قفلو برداره و ماشينو روشن كنه اما مگه ميشد هركار كرد

بعد به ذهنش رسيد شايد اصلا باتري خالي كرده پرسيد اصلا باتري كار ميكنه مريم گفت اره باتري رو تازه انداختيم روش نوي نوه گفت بذار ببينم بندازيمش تو سرازيري روشن ميشه انداختيم تو سرازيري ماشين داشت ميرفت بعد اقاهه ماشينو ديديم با زور نگه داشتو پياده شد گفت شما قفل پدالارو باز نكرديد به منم نميگيد و ميندازيد ماشينو تو سرازيري

خلاصه اخر سر اقاهه به اين نتيجه رسيد كه ماشين باتري خالي كرده عيب از ريموت نيس تو همين حين يه اقاي ديگه اي رسيد با ماشين كنارمون گفت كمكي از دستم بر مياد اقا حراسي قصه ي ما گفت واير داري گفت نه اما بخاين ميرم براتون ميارم و رفت كه بياره اما يه كمي طولاني شد اقا حراستي به اين نتيجه رسيد خودش بره دنبال واير شمارشم داد كه اگر اون يه اقاهه اومد بهش بگيم كه نخره و رفتش

هوا خيلي سرد بود سرما بدجور سردردمو شديد كرده بود پيشونيم به شدت درد گرفته بود به مريم گفتم شكلاتي چيزي داري بهم بده بدجور سرم درد ميكنه شكلاتو خورده نخورده حالم بهم خورد

لب باغچه بود كه اقاهه اومد ماشينو راه انداخت برامون ماهم خوشحال كه الان برميگرديم خونه(از خير دكتر رفتن گذشته بودم اما بخاطر اينكه خاموش كنه و توراه بمونيم از سمت جي رفتيم)  از اونجايي كه مريم ميگفت تو شب نميتونه تسلط داشته باشه من نشستم پست فرمون .وسط راه به مريم گفتم مريم شكلاته كه حروم شد يه چي ديگه نداري

چندتايي بيسكويتم داد كه بخورم دوتا شو خورده بودم ديدم اي بابا باز كه سردرده داره حالمو بد ميكنه

( از اينجا به بعدش شرمندم از روي شما اما خب چيزيه كه بوده)چشمتون روز بد نبينه به همون نامو نشان مسير نيم ساعتي رو يك ساعتو نيمي طي كرديم و من 5 مين به 5 مين به مريم ميگفتم نگه دار حالم بده بنده خدا خونه زندگيشو ديگه ول كرد وقتي ديد حالم خيلي بده بردم بيمارستان(به اباجي بزرگه هم زنگيدم گفتم بيا بيمارستان...) با هر بدبختي بود (كادر بيمارستان...<اسمشو نميگم حالا> اصلا بميري هم براشون مهم ني از اورژانسش گرفته  تا درمانگاه)برام نوبت گرفتو بردم پيش دكتر دكترم امپول يه سري چيز ديگه نوشت كه نفهميدم چي بود داشتم ميمردم مرگ جلو چشمام ديدم

رفتيم امپول بزنيم مسئولش ول كرده بود رفته بود نيم ساعتي با اون وضعيت منتظر شدم تا اومدش اباجي بزرگه هم رسيده بودو بنده خدا اومده بو شونه هامو ميماليد

بالاخره مسئولش اومدو امپولو زديم و مريم رسوندمون دم خونه لباسامو عوض كردمو خزيدم زير پتو از بس حالم بد بود و خابيدم تا صبح

و بدين گونه شيريني يه امتحان راحت ه دهان مباركمان زهر شد

تمام


دسته ها : يادگاري
چهارشنبه بیست و هشتم 10 1390 4:27 بعد از ظهر
X