دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 31858
تعداد نوشته ها : 16
تعداد نظرات : 54
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

بازم يه دلنوشته ديگه

اين چند وقت يعني اين چند روز دلم خيلي گرفته دلم ميخاد گريه كنم اما نميشه به چند قطره اشك بسنده ميكنم

اين حالت خفگي هم شده قوز بالا قوز چند وقتي هستي كه اين حالتو دارم اما وقتي عصبي ميشم بدتر ميشه مثه ديشب

ديشب حالم خيلي بد بود حتي صدام بالا نميومد با يه جون كندني اومدم تو اتاق يه بالشت گذاشتمو دراز كشيدم نميتونسم به خواهرم بگم يه دونه قرص ضد حساسيتا رو بهم بده بلكه يه كم اروم بگيرم صداي نفسام خيلي بد شده بود سعي ميكردم تا ميتونم نفس عميقتري بكشم تا يه كم بهتر بشم اما انگار هوا نبود تو اتاق يه لحظه گفتم اگه بميرم چي ديگه اخر سر اشهدمو خوندم بين اشهد خوندن ديگه نفهميدم چيشد رفتم طرفاي ساعت10بود چشم باز كردم ديدم طبق معمول مامان خاموش باشو زده رفتم زير كتري رو روشن كردم كه يه چايي بخورم اب كتري كه گرم شد يه چايي ريختم مثلا بخورم اما باز ياد اون قضيه افتادم چايي از گلوم نرفت پايين

چايي و آب كه هيچ اين چند وقته غذا هم نميتونم بخورم مامان يه وقتايي كه حرص ميخوره چيزي نميخوردم گير ميده به كامپيوتر كه ميشينم سرش و ميگه اينقدر كه نشين سر اين بي صاحاب بيا يه چيزي بخور البته يه سره سرش نيستم اما اون بنده خدا داره حرص من رو ميخوره كه غذا نميخورم

پريشب داشت به خواهر بزرگم ميگفت نميدونم چشه هيچي نميخوره تو بيا برو رفاقتي ازش بپرس چشه دلواپسشم دادزدمو خنديدم من كه چيزيم نيس خيلي هم خوبه خوبم نميخام نگرانش كنم اما خب نميتونم يه كم رفتم براش شيطنت كردم خندوندمشو برگشتم تو اتاق توي لاك خودم

دوسه روز پيش با سارا رفتيم سينما فيلم پيتزا مخلوط ببينيم فيلمي كه سراسر  خنده اس و سارا به قدري خنديد كه ازم دستمال ميخاست اشكاشو از خنده زياد  پاك كنه دلم ميخاست ميشد ميتونستم مثه سارا به قدري بخندم كه از خنده اشكام در بياد اما نشد بازم البته وجودش سراسر ارامشه اون دو سه ساعتي كه باهم بوديمو خيلي حالم بهتر بود و همش بخاطر خوبياي اين دختره

اما باز وقتي از سارا جدا شدم باز برگشتم تو لاك خودم

خدايا ديگه خسته شدم دلم گرفته چرا بايد به خودش اجازه بده با من اينكارو بكنه برام هيچي نذاشت

چطور به خودش اجازه داد منكه بدي درحقش نكرده بودم

اون اقاي به اصطلاح محترم به ايشون سر ميزنه تا بازم خبراي داغ بخونه و برا همين چهار چنگولي چسبيده به...

تولد جونم گفتي مطمئني بهترينا نصيبم ميشه اما تولد عزيز دلم بيا ببين چه چيزي نصيبم شد ديگه كسي اشغالم حسابم نميكنه

خدايا دارم دق ميكنم سعي كردم اين چند وقت اروم نشون بدم اما ديگه نميتونم

نميتونم خدا جونم .دلم گرفته بدجورم گرفته

خيلي زور داره خيلي فشار داره كسي كه فكر ميكني دوستت يه همچين كاري بكنه درحقت  جور حرف بزنه كه نظر ديگرانو نسبت بهت برگردونه

خدايا بسمه بسمه ديگه نميتونم

خدايا سپردمش به خودت خودت حكمشو كن

خدايا ارومم كن كمكم كن دارم از غصه دق ميكنم خودت كمكم كن

خدايا خستم منو در اغوش بگير


دسته ها : دلنوشته
چهارشنبه نوزدهم 11 1390 1:53 بعد از ظهر
X